ساعت هشت و نیم شب موقع برگشت از جایی با رفیق جون قدم میزدیم، دیدیم کنار یکی از پیاده روها یه پسر کوچولویی خودشو لای پارچه پیچیده و تکیه زده به دیوار، ترازوشم جلوش گذاشته ولی خوابه که خوابه! خیلی ناراحت شدیم توو اون هوای گردوخاکی و سرد، نه ماسک نه دستکش گرم، جز اون پارچه هیچی نداشت! (البته ما هم ماسک و دستکش نداشتیما)، یه آقایی هم خم شده بود طرفش و هزار تومنی بهش میداد، ولی طفلی خواب بود نمیشنید! ما داشتیم رد میشدیم که آبجیم وایساد و به اون آقا گفت: پولو بذار توو جیبش خب، بیدارش نکن! 

تعداد این بچه ها خیلی زیاده، به یکیشون یچیزی بدی، ده تای دیگه بدوبدو میان و اونا هم میخوان! چطور میتونه این دنیا جای شادی باشه وقتی تعداد غصه ها بیشماره!

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

ترشی و مربا بسته بندی اثاثیه منزل-بسته بندی لوازم شرکت22118072/تهران نگین کویر محصولات دماتجهیز ثبت بینش 7172 موسسه مردم نهاد پویندگان شهر ایده آل برکه ی نیلو کلبه دوستی متن اهنگ Naghmalar