حرفای ستاره دار*



خب ازونجاییکه تا قبل از وعدهٔ مرگ برای ابراز پشیمونی هیچموقع دیر نیست، لذا وی تصمیم گرفته از ماست بودنش پیشمان باشد و چه بسا با خَلق خوش خُلق و مهربان گشته و خودش را اصلاح نماید و تبش داغتر شود برای ادامهٔ زندگی؛

حالا این حرفا یعنی چی! فعلن بماند بین خدا و خودش_

چیزی شبیه دلشوره پشت دنده هام میتپه، تندتند و اعصاب خوردکن! همه چی مزه زهرمار میده، حتی بستنی رولی محبوبم! تمووم جونم کوفتست! سرم درد گرفته بسکه عطسه کردم و نیمچه دماغمو بالا کشیدم! سرمای خرکی خوردم و دیگه نمیتونم قایمش کنم!

از اولین روزی که فلانی رئیس شد و ما مثل نوکرهای بی جیره و مواجب فقط سگدو زدیم و حالِ خرابمان، وخیم شد! برای بیش از هزارمین بار احساسِ مرگ و خفقان در اینجا که متعلق به من است و حق آبوگل در آن دارم، به تمامیشان لعنت میفرستم که جوانی را حرام کردند و سوزاندند.

آخر شبا، بطرز عجیبی احمق و البته دچار حملهٔ افکار وحشیِ افسار گسیخته میشم! که به مدد موبایلم تندی میام اینجا شروع میکنم به نوشتن، از هر چیزی، چون اینطوری توو خلوت خودم به نتایج جدید میرسم و میفهمم دنیا ارزش سخت گرفتن و خودخوری نداره؛ راستی ممنونم ازتون که سکوت میکنید و جدیم نمیگیرید!

میدونستین من تووی زندگیم حتی یبار هم برف ندیدم؟ و میمیرم و زنده میشم اگه این فرصت یروزی برام پیش بیاد که از نزدیک لمسش کنم!؟ بنظرم حس پرواز یا یه حسی شبیه رقص داشته باشه، خشوخشو له شدن توده برفی زیر پریدن های پر از هیجانِ یه دختر دیوونه مث من!

هنوز موعدِ دپرس شدنم نرسیده، ولی با اینحال دلم خیلی گرفته! اصن یادم نمیاد روزیو که دلم نگرفته باشه! هر روز بیشتر از قبل مطمئن میشم که قید خودمو باید بزنم و وقف بشم! مثلِ یه تیکه زمینی که تووش خونه بزرگی میسازن و وقفش میکنن برای آدمای تنهای دلشکسته!

وبلاگِ هما، همونطور که میبینید شامل نوشته هایی ساده و صرفن خودمونیِ! درمورد پستهای رمزدار باید بگم، دودستن: یک دسته با تایپ کلمه golgoli باز میشن و شما میتونید اونهارو بی دغدغه بخونید، ولی دسته بعدی برای کسی است که نیست و شما نمیتونید بخونیدشون و هیچ موقع برای هیچکس قابل رؤیت نیستن.
جاداره تشکر کنم از همراهیتون رفقاجون

بندر اینروزا شلوغه و پذیرای کلی از هم وطنانِ نادونِ! این روزایی که همه جارو تعطیل کردن که همه بشینن توو خونه هاشون، پاشدن اومدن بندر! ینی مردم به این ناهماهنگی مگه داریم توو دنیااا؟ حالا ما از ترس حضورِ اینهمه مهمونِ نه و بیماریه ناشناخته، مجبوریم از یسری کارای ضروریمون پرهیز کنیم که شهر یوقت ازینهمه حجم شلوغی منفجر نشه!

امشب یه دیالوگ حکیمانه از خواهرم به نقل از همکارِ کارکشتش دارم، که تووی این اوضاعِ کرونا بازار به وفور مشاهده میشه؛ میگه:

یه مرغ ماشینی هست که روزی یه شوونه تخم میذاره و اصلن قدقد نمیکنه، ولی یه مرغ محلی هم هست که چند روز یبار یدونه تخم که میذاره بابتش کلی قدقد راه میندازه و تمام ملتو خبردار میکنه! که این تمثیلی شامل حالِ انسانیِ ما هم میشه!

بازم دچارِ حملهٔ کلمات شدم و شروع کردم به پرحرفی! ازونجایی که داشتنِ دفتر خاطرات دِمُده نشده، احتمالن ده سال بعد وقتی نزدیک چهل سالگی بودم، یادم بیاد یزمانی وبلاگنویسی میکردم و دوستانی نامرئی داشتم که با حضورشون احساس خوب پیدا میکردم و خوشحال بودم، و ریزریز به نوشته ها و افکارِ کوچولو و ساده م بخندم!

قسم به تمام مصیبتهایی که دیدیم و تحمل کردیم و با سیلی صورتمان را سرخ نگه داشتیم! آه_ آهسته گریه کردیم و بلند بلند خندیدیم! اصلن نمیدونم چطور بگم که از حوصلهٔ نگاهِ مهربانتون خارج نباشه! خلاصه اینکه توسل به ائمه معصوم معجزه میکند، جوری که حالِ دلت در بدترین شرایط مطبوع میشود و ذهنت مثل کاغذ سپید بی خط و خش! کاشکی مهدیِ فاطمه دلش برایمان بسوزد و از خدا بخواهد بر ما مضطرین و درماندگان رحمی بکند و آفتِ این ویروسِ خانمان برانداز از روی زندگی مردمِ زمین برچیده شود؛

ساعت هشت و نیم شب موقع برگشت از جایی با رفیق جون قدم میزدیم، دیدیم کنار یکی از پیاده روها یه پسر کوچولویی خودشو لای پارچه پیچیده و تکیه زده به دیوار، ترازوشم جلوش گذاشته ولی خوابه که خوابه! خیلی ناراحت شدیم توو اون هوای گردوخاکی و سرد، نه ماسک نه دستکش گرم، جز اون پارچه هیچی نداشت! (البته ما هم ماسک و دستکش نداشتیما)، یه آقایی هم خم شده بود طرفش و هزار تومنی بهش میداد، ولی طفلی خواب بود نمیشنید! ما داشتیم رد میشدیم که آبجیم وایساد و به اون آقا گفت: پولو بذار توو جیبش خب، بیدارش نکن! 

تعداد این بچه ها خیلی زیاده، به یکیشون یچیزی بدی، ده تای دیگه بدوبدو میان و اونا هم میخوان! چطور میتونه این دنیا جای شادی باشه وقتی تعداد غصه ها بیشماره!

امسال که اصلن سال نبود، معضلات و دغدغه ها و مصیبتها بود، ولی ایکاش لا اقل به خوشی قرن سیزدهم را تموم کنیم، مثل فیلمای قدیمی ایرونی! با یه جشن عروسی که همه تووش دعوتن، با موسیقی بادابادا مبارک بادا تا بله برون و بردن عروس و دوماد به حجله و بعدش رقص دسته جمعی میهمانها! جوری که تووی تاریخ بنویسند بالاخره آخرش قشنگ تموم شد!

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

هوا چت | چت هوا | چت روم هوا مشاوره خیانت اس ام اس 93 | پیامک 93 Kat نویساک تبریز ویکی لینکلر - بزرگترین وبلاگ تبریز و آذربایجان علوم پزشکی